ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار

ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار

 

 

غروب است  

من وسط بزرگترین تنهایی جهان ایستاده ام 

بادهای دلتنگی و تردید بر وجود خسته ام می وزند  

و تکه های مرا می برند 

تمام سلولهای بدنم چشم به راه و منتظرند 

منتظر تا لحظه ای که جاده های بی کسی شکافته شود 

منتظر که تو کی می آیـــــــــــــــــی 

ای آرزوی ناپیدای آشکار 

که تمام دستها  

هوای تو را چنگ می زنند 

و بدنبال عطر خوش تو 

کجا جا مانده ای... ؟؟؟

از تو چه پنهان این تنهایی 

اندک اندک تمام مرا می بلعد 

چیزی نمانده از من 

جز انتظار و انتظار و انتظارت... 

من خسته ی همیشه ام 

خسته ی این بی قراری ها 

ای آرزوی ناپیدای آشکار  

چیزی به تمام شدنم نمانده 

بیا... 

دلم عشق کم دارد 

عشق...بیا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد