ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار

ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار

من گمان می کردم، دوستی همچون سروی سرسبز،



من گمان می کردم،

دوستی همچون سروی سرسبز،

چار فصلش همه آراستگی است

من چه می دانستم،

دلِ هر کس دل نیست

قلبها ، ز آهن و سنگ

قلب ها ، بی خبر از عاطفه اند

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم،

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

سیلِ سیالِ نگاهِ سبزت،

همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود

من به چشمان خیال انگیزت معتادم؛

و در این راه تباه،

عاقبت هستی خود را دادم

می توان ،

از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو ،

هر دو بیزار از این فاصله هاست

شیشه پنجره را باران شست

از دل من اما ،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

گرچه شل تاریک است

دل قوی دار ،

سحر نزدیک است

چشم من ، چشمه زاینده اشک ،

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب

درنگاه تو رها می شدم از بود و نبود

می توانی تو به من ،

زندگانی بخشی ؛

یا بگیری از من ،

آنچه را می بخشی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد