مژده بادا
که شب از کوچه ما رد شده است
تا اذان راهی نیست
یک قدم مانده به صبح
همه بیدار شدند
آخرین قول خدا در راه است
چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :
" نــــذار برم "
یعنـــــــی بــرم گــــردون
سفــــت بغلـــــم کـــن
ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و ........
بگــــــو :
"خداحافــــظ نداریم
بیخــــــود کــــردی میگی خداحافـــــظ
مگـــــه میـــذارم بــــری؟!!
مــــــگه الکیــــــــه!!!!"
چــــــــرا نمیـــــفهمـــــن نمیخــــــــوای بری؟!!
آقا اجازه!
دست خودم نیست خستهام!
در درس عشق
من صف آخر نشستهام!
یعنی نمیشود که ببینم سحر رسید؟
درس غریبِ غیبت کبرا به سر رسید.
آقا اجازه!
بغض، گرفته گلویمان؛
آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان
استاد عشق!
صاحب علم!
گل بهشت!
باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت!
قول داده ام گاهی هرازگاهی؛
فانوس یادت را میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچله، روشن کنم؛
خیالت راحت، من همان منم؛
هنوز هم در این شب های بی خواب و بی خاطره؛
میان این کوچه های تاریک پرسه می زنم؛
اما به هیچ ستاره ای دیگر، سلام نخواهـم کرد ...!
گفت : دعا کنی، می آید؛
گفتم : آنکه با دعا بیاید به نفرینی می رود؛
خواستی بیایی، با دعا نیا، با دل بیا ...
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند. اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی میز مانده است.توضیح پائولو کوئلیو:من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم میکنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایینمرتبه میدانند. داستان را به همۀ این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان، دیگران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمقها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانشآموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و همزمان میاندیشید: «این اروپاییها عجب خُلهایی هستند!»
زیاد خوب نباش؛
زیاد دم دست هم نباش؛
زیاد که خوب باشی، دل آدم ها را می زنی؛
آدم ها این روزها، عجیب به خوبی؛
به شیرینی، آلرژی پیدا کرده اند؛
زیاد که باشی، زیــــــــــادی می شوی ...
ای کاش همه به جایی برسیم که هر روز بگوئیم :
ای فردا، هر چه می توانی کن؛
که امروز را به تمامی زیسته ام ...!
سیمین : پدرت اصلاً می فهمه که تو پسرشی ...؟!
نادر : اون نمی دونه من پسرشم، ولی من که می دونم اون پدرمه ...!
زیر باران
دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد
سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار
قبلاً این صحنه را....
نمی دانم!
در من انگار می شود تکرار
آه سردی کشید
حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر
گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم
چادرش را تکاند با سختی
یاعلی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضه کیست؟
طرف کوچه رفتیم و دیدم
در و دیوار خانه ای مشکی ست
با خود فکر می کنم حالا
کوچه ما چقدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است...