ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار

ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار

مژده بادا


که شب از کوچه ما رد شده است


تا اذان راهی نیست


یک قدم مانده به صبح


همه بیدار شدند


آخرین قول خدا در راه است


چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :


" نــــذار برم "


یعنـــــــی بــرم گــــردون


سفــــت بغلـــــم کـــن


ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و ........


بگــــــو :


"خداحافــــظ نداریم


بیخــــــود کــــردی میگی خداحافـــــظ


مگـــــه میـــذارم بــــری؟!!


مــــــگه الکیــــــــه!!!!"


چــــــــرا نمیـــــفهمـــــن نمیخــــــــوای بری؟!!





 آقا اجازه!
دست خودم نیست خسته‌ام!
در درس عشق
من صف آخر نشسته‌ام!
یعنی نمی‌شود که ببینم سحر رسید؟
درس غریبِ غیبت کبرا به سر رسید.
آقا اجازه!
بغض، گرفته گلویمان؛
آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان
استاد عشق!
صاحب علم!
گل بهشت!
باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت!

حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را صد در صد بسازند!!!

اگر A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z برابر باشد با

1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10, 11, 12, 13, 14, 15, 16, 17, 18, 19, 20, 21, 22, 23, 24, 25,26

آیا برای خوشبختی و موفقییت تنها تلاش سخت کافیست؟

(Hard work)تلاش سخت

H+A+R+D+W+O+ R+K

8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98%

آیا دانش صد در صد ما را به موفقییت می رساند؟

(Knowledge)دانش

K+N+O+W+L+E+ D+G+E

11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96%

عشق چگونه؟

(Love) عشق

L+O+V+E

12+15+22+5=54%

خیلی از ما فکر می کردیم اینها مهمترین باشند مگه نه؟ پس چه چیز 100% را می سازد؟؟؟

(Money)پول

M+O+N+E+Y

13+15+14+5+25= 72%

رهبری (Leadership)

L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P

12+5+1+4+5+18+ 19+9+16=89%

اینها کافی نیستند پس برای رسیدن به اوج چه باید کرد؟

(Attitude)نگرش

1+20+20+9+20+ 21+4+5=100%

آری اگر نگرشمان را به زندگی، گروه و کارمان عوض کنیم زندگی 100% خواهد شد.

نگرش همه چیز را عوض می کند، نگاهت را تغییر بده چشمهایت را دوباره بشوی همه چیز عوض می شود..



ای مدنی برقع مکی نقاب

   سایه نشین چند بود آفتاب
*
گر مهی از مهر تو سویی بیار 

  گر گلی از باغ تو بویی بیار
*
منتظران را به لب آمد نفس

   ای ز تو فریاد ، تو فریاد رس
*
سوی عجم ران منشین در عرب

  زرده روز اینک و شبدیز شب
*
ملک نو آرای و جهان تازه کن 

  هر دو جهان را پر از آوازه کن
*
سکه تو زن تا امرا کم زنند 

  خطبه تو خوان تا خطبا دم زنند
*
باز کش این مسند از آسودگان

   پاک کن این منبر از آلودگان
*
خانه غولند بپردازشان

    در غـَله دان عدم اندازشان
*
کم بکن اجرا که زیادت خورند

    خاص کن اقطاع که غارتگرند
*
از طرفی رخنه دین می کنند

   وز دگر اطراف کمین می کنند
*
ما همه جسمیم بیا جان تو باش 

   ما همه دیویم سلیمان تو باش
*
شحنه تویی قافله تنها چراست ؟

    قلب تو داری عَلـَم آنجا چراست ؟
*
شب به سر ماه یمانی در آر

   سر چو مه از بـُرد یمانی بر آر
*
با دوسه دربند، کمر بند باش

    کم زنِ این کم زده ی چند باش
*
خیز و بفرمای سرافیل را

   باد دمیدن دو سه قندیل را
*
زآفت این گنبد آفت پذیر
   
دست بر آور همه را دست گیر
*
هر چه رضای تو به جز راست نیست

  با تو کسی را سر واخواست نیست
*
گر نظر از راه عنایت کنی

   جمله مهمّات کفایت کنی
*
دایره بنمای به انگشت دست

   تا به تو بخشیده شود هر چه هست
*
با تو تصرّف که کند وقت کار ؟ 

  از پی آموزش مشتی غبار
*
از تو یکی پرده بر انداختن 

وز دو جهان خرقه در انداختن
*
مغز نظامی که خبر جوی توست  

زنده دل از غالیه بوی توست
*
از نفسش بوی وفایی ببخش 

  ملک سلیمان به گدایی ببخش

*****

مخزن الاسرار نظامی گنجوی




قول داده ام گاهی هرازگاهی؛


فانوس یادت را میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچله، روشن کنم؛


خیالت راحت، من همان منم؛


هنوز هم در این شب های بی خواب و بی خاطره؛


میان این کوچه های تاریک پرسه می زنم؛


اما به هیچ ستاره ای دیگر، سلام نخواهـم کرد ...!




گفت : دعا کنی، می آید؛


گفتم : آنکه با دعا بیاید به نفرینی می رود؛


خواستی بیایی، با دعا نیا، با دل بیا ...

داستانی جالب


ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی  صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.توضیح پائولو کوئلیو:من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و هم‌زمان می‌اندیشید: «این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند!»


صدای خنده خدا را می شنوی ...!؟


دعاهایت را شنیده و به آنچه محال می پنداری می خندد ...


هیچ وقت قول یک پسر بچه را جدی نگیر؛


اما همیشه از تهدیدات یک دختر بچه بترس ...!


زیاد خوب نباش؛


زیاد دم دست هم نباش؛


زیاد که خوب باشی، دل آدم ها را می زنی؛


آدم ها این روزها، عجیب به خوبی؛


به شیرینی، آلرژی پیدا کرده اند؛


زیاد که باشی، زیــــــــــادی می شوی ...



ای کاش همه به جایی برسیم که هر روز بگوئیم :


ای فردا، هر چه می توانی کن؛


که امروز را به تمامی زیسته ام ...!


قله ای که یک بار فتح بشه؛


تفریحگاه عمومی می شه؛


پس مواظب قله ی دلت باش ...


سیمین : پدرت اصلاً می فهمه که تو پسرشی ...؟!


نادر : اون نمی دونه من پسرشم، ولی من که می دونم اون پدرمه ...!


دیالوگ به یاد ماندنی پیمان معادی در فیلم «جدایی نادر از سیمین»


اینجا، نمی توان به کسی نزدیک شُد؛


آدم ها از دور، دوست داشتَنی ترند ...

زیر باران

دوشنبه بعد از ظهر

اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم

زن همسایه بر زمین افتاد

سیب ها روی خاک غلطیدند

چادرش در میان گرد و غبار

قبلاً این صحنه را....

نمی دانم!

در من انگار می شود تکرار

آه سردی کشید

حس کردم

کوچه آتش گرفت از این آه

و سراسیمه گریه در گریه

پسر کوچکش رسید از راه

گفت: آرام باش! چیزی نیست

به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر

گریه نکن

مرد گریه نمی کند پسرم

چادرش را تکاند با سختی

یاعلی گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما

ناله هایش فقط تماشا شد

صبح فردا به مادرم گفتم

گوش کن! این صدای روضه کیست؟

طرف کوچه رفتیم و دیدم

در و دیوار خانه ای مشکی ست

با خود فکر می کنم حالا

کوچه ما چقدر تاریک است

گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه

راستی! فاطمیه نزدیک است...


گاهــی آدم دلــش می خواهـد


کفــش هایش را دربیــاورد،


یواشکی نوک پـــا، نوک پــا ...


از خودش دور شــود،


دور دور دور ...


تردید ها به ما خیانت می کنند؛


تا به آنچه لیاقتش را داریم، نرسیم ...


اگر می خواهید حقیقتی را خراب کنید،


خوب به آن حمله نکنید، بد از آن دفاع کنید ...