ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار

ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار


خداوندا؛


دقیق یادم نیست آخرین بار؛


کی خود را پیدا کردم؛


اما خوب یادم هست؛


هر گاه که گم شدم؛


دستم در دست تو نبود ...


......


خدایا؛


ببخش مرا؛


برای گناهانی که لذتش رفته؛


اما مسئولیتش مانده ...



.....


راهی جز سقوط ندارد برگ پاییزی؛


وقتی می داند درخت؛ 


عشقِ برگِ تازه ای در سر دارد ...


.....


می کوشم غم هایم را غرق کنم، اما؛


بی شرف ها یاد گرفته اند شنا کنند ...!



......


دلتنگ، یعنى روبروى دریا ایستاده باشى؛


و خاطرات یک خیابان خفه ات کند ...

.....


مادر، یگانه داوری است که بعد از خدا؛


گناه ما هر چه که باشد، را می بخشد ...


.....


این روزها آدم های تنهایی را می شناسم؛


که همه ی دلیلشان برای تنهایی؛


نگرانی از تنهاتر شدن است ...!

.....


ترک کردنِ آدم ها هم آدابی دارد؛


اگر آدابِ ماندن نمی دانید؛


حدِاقل درست ترکشان کنید؛


تا ترَک بر ندارند ...!

.....


از نخل های روزه دار


اگر خرمایی برای افطار


به من رسید،


شکرمی کنم؛


و گرنه بگذار


بی منت هیچ کس


از چشمه ی ماه


وضو بگیرم؛


و سر به


سجاده ی آسمان بگذارم ...

.....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد