ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار

ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار


ای کاش همه به جایی برسیم که هر روز بگوئیم :


ای فردا، هر چه می توانی کن؛


که امروز را به تمامی زیسته ام ...!


قله ای که یک بار فتح بشه؛


تفریحگاه عمومی می شه؛


پس مواظب قله ی دلت باش ...


سیمین : پدرت اصلاً می فهمه که تو پسرشی ...؟!


نادر : اون نمی دونه من پسرشم، ولی من که می دونم اون پدرمه ...!


دیالوگ به یاد ماندنی پیمان معادی در فیلم «جدایی نادر از سیمین»


اینجا، نمی توان به کسی نزدیک شُد؛


آدم ها از دور، دوست داشتَنی ترند ...

زیر باران

دوشنبه بعد از ظهر

اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم

زن همسایه بر زمین افتاد

سیب ها روی خاک غلطیدند

چادرش در میان گرد و غبار

قبلاً این صحنه را....

نمی دانم!

در من انگار می شود تکرار

آه سردی کشید

حس کردم

کوچه آتش گرفت از این آه

و سراسیمه گریه در گریه

پسر کوچکش رسید از راه

گفت: آرام باش! چیزی نیست

به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر

گریه نکن

مرد گریه نمی کند پسرم

چادرش را تکاند با سختی

یاعلی گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما

ناله هایش فقط تماشا شد

صبح فردا به مادرم گفتم

گوش کن! این صدای روضه کیست؟

طرف کوچه رفتیم و دیدم

در و دیوار خانه ای مشکی ست

با خود فکر می کنم حالا

کوچه ما چقدر تاریک است

گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه

راستی! فاطمیه نزدیک است...


گاهــی آدم دلــش می خواهـد


کفــش هایش را دربیــاورد،


یواشکی نوک پـــا، نوک پــا ...


از خودش دور شــود،


دور دور دور ...


تردید ها به ما خیانت می کنند؛


تا به آنچه لیاقتش را داریم، نرسیم ...


اگر می خواهید حقیقتی را خراب کنید،


خوب به آن حمله نکنید، بد از آن دفاع کنید ...